عاشقت نبودم....!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

عاشقت نبودم.........!!!!!

داستان عاشقانه واقعی

اما مشهد رفته بودم ،‌اول بهش گفتم برات شال میخرم ، اما براش گردنبند خریدم....

اون گفت چرا شال نخریدی!!؟؟...اصلا از گردنبند خوشش نمیومد و اصلا گردنش نمینداخت ...چون همش ازش می پرسیدم...

فقط یبار جلو چشم خودم انداخت گردنش تا بفهمم که گردنش میندازه...اما در حقیقت اون گردنبند داشت خاک میخورد...

در ضمن...اون برام خیلی وقت پیش یه جوراب خریده بود.....سه ماه میشه که هنوز بهم ندادش.....

اینم بگم که مینا بم گفته بود برام سرویس بدلیجات بخر ...اما من براش فقط گردنبند خریده بودم.....

وقتی که از بیرون اومد اس دا د :‌هیچی قرار نبود برات بگیرم...پول ندارم که براتو بگیرم....

گفتم : مگه قرار نبود برام تیشرت و کیف پول بگیری و منم برات شال بگیرم....

گفت :‌ نه لازم نکرده.....فقط جورابتو بهت میدم...گفتم : مگه نگفتی میگیری؟؟؟ ...

گفت :  الان میگم که دیگه نمیگیرم....گفتم : مگه نگفتیم که برا هم هدیه بگیریم...

جواب داد : تو اگه سرویس بدلیجات و شال بخری منم میخرم....

گفتم : عزیزم من حتما برات شالو میخرم...اما مهم این بود که برات از مشهد چیزی خریدم و بیادت بودم....

گفت : شالو هم نمیخاد بخری...پس من 3 تا جوراب بهت میدم جای اون دو تا خوبه ؟....

گفتم : اذیت میکنیا...رو حرفمون باشیم ...باشه عزیزم؟..دوستدارم...

جواب داد : نه خیر - کار دارم - بای...

جواب دادم : ببین خانمم...میخام ازت یه هدیه خوبی داشته باشم....که فک کنم برات مهم بودم...چون واقعا تو دلم همین بود....

گفت : با این حرفت خر شدم...آقا اشتباه گرفتی من خانمت نیستم - بای....

2 ساعت بهم اس ندادیم.....

بعد جواب دادم : چقد بد رفتار میکنی...من فقط منظورم اینه که برا همه هدیه بخریم عزیزم....

گفت : بهم عزیزم نگو.....گفتم : عزیزم چرا انقد بد رفتار میکنی؟..دارم بهت میگم ..همانطور که قول دادیم...

گفت : چرا انقد تکرار میکنی...پول ندارم نمیخرم...تو میخای بخر...

گفتم : تو چه نوع آدمی هستی!!؟؟...رو حرف خودت نیستی...باشه نخر...نخاستم....

گفت :‌ باشه بای...گفتم : من دارم باهات خوب صحبت میکنم...اما تو فقط بد جواب میدی...و نمیدونم منظور از این کارات چیه...بای....

دیگه بهم اس ندادیم.....چون شب قبلش طرح گرفته بودیم میتونستیم 1 ساعتی باهم صحبت کنیم...

اس داد...اگه میخای میتونیم صحبت کنیم....منم براش زنگ زدم...

داشتم باهاش خیلی آروم و منطقی صحبت میکردم...فقط میگفت : تکلیفمو مشخص کن....یا دوست باشیم یا ولم کن..من گفتم : ..........

ادامه داستانو بزودی براتون مینویسم و زیاد منتظرتون نمیزارم



نظرات شما عزیزان:

atefeh
ساعت14:04---17 اسفند 1392
من شما رو با افتخار لینک کردم شمام این کارو بکینید مرسی

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در شنبه 17 اسفند 1392برچسب:مینا , عشق , دوست دارم , ازدواج,ساعت1:42توسط احمد | |